ام..خب نمیدونم این فیک رو خوندید یا نه..
من خودم امروز تازه تمومش کردم..50 پارته و هر پارتش حدودا بین 15 تا 30 صفحس..
تصمیم گرفتم دوباره سر حوصله بخونمش..خیلی جمله های قشنگی توش داشت و می خوام تک تک جملات قشنگش رو اینجا بزارم..تا هروقت خواستم از همه چی دست بکشم..یا چیزی بود که اذیتم می کرد با خوندن این پست حل بشه..
و شاید به شما هم کمک بکنه:")
+هر کی جمله جدید گذاشتم اپدیتش میکنم..
گفت: ناراحتم چون سرنوشتش متکی به یک نفر دیگه
ست...اینکه اگه اون نباشه تمام تلاش و استعدادش نابود میشه... - هیچ تلاشی بدون پاداش نمیمونه... __ چرا سرنوشتش اینجوری بود؟ چرا باید اینقدر مهربون می
موند؟ چرا براش درسی نمی شد که این رفتار هاشو تموم کنه؟ نمی فهمید...واقعا نمی
فهمید چیه این درد رو دوست داشت که هنوزم ادامه می داد. __ فقط داری خودتو محدود میکنی...مثال فکر می کنی چی میشه اگه بهش بگی
دوسش داری؟ یا مثال هر چیز دیگه...اگه دیگه فرصتشو نداشته باشی چی
هیونگ؟..همین الانم از دستش دادی...من نمیدونم شما چرا اینقدر دست دست می
کنید... __ اگه بدونی فرصت زیادی براش نداری...خیلی بیشتر سعی می کنی...وقتی بدونی اگه االن عاشقی نکنی دیگه هیچ وقت
به دستش نمی یاری دیگه این ترسا برات پوچ میشه....وقتی ترس بزرگ تری
داری...اینطوری فکر کن...فکر کن این آخرین روزیه که میتونی ته یونگ رو ببینی... __ همه ی ترساش بیخود بود و فرصتهاشو از دست میداد چی؟ اون موقع غرورش چه
اهمیتی داشت؟ حتی کل وجودش هم در مقابل از دست دادن تهیونگ بی اهمیت بود. __ خانواده خیلی چیز مهمیه...ما همگی بهش نیاز داریم ولی همه ی پدر مادرها از اول می دونن که
باید یک روزی باید بچه هاشون رو رها کنن...که راه خودشونو برن... __ زندگی هنوزم ادامه داره...ولی خیلی کوتاهه پس با ترسات هدرش نده. __ "وقتی یک درخت کاشته می شه....آرزوش اینه بزرگ بشه و شکوفه بده...اون همیشه منتظر
بهاره....بهار زندگی درخت کوچیکی مثل من یک تصادف بود که باعث شد شکوفه های سفید عشقت
روی شاخه های جوونم بشینه...حاال که رفتی انگار داره باد می یاد....قطعا سردم می شه....قطعا شکوفه
ها می ریزن....ولی من نمی زارم اونا روی زمین بیوفتن...درسته اونقدر بزرگ نیستم که بتونم شکوفه
سفیدمو پیش خودم نگه دارم ولی نمی زارم عطرش از من دور بشه...." اگه نمی مونی....حداقل با باد همراه شو شکوفه سفید من __