خب حقیقتش..
نمیدونم...داشتم به این فکر میکردم که واقعا برم")
حقیقتش فکر میکنم شاید فقط برای انی و نونا اهمیت داشته باشم..
نونام که خودش درگیره...حقیقتش فکر نمیکنم با رفتن من اتفاق خاصی براتون بیفته:"
اینو نمیگم که مثلا بیاید بگید ما تورو خیلی دوست داریم و...ولی خب من اصلا فکر نمیکنم که با رفتنم بهتون اسیبی وارد بشه..حتی اگه برای یه نفرم این اتفاق بیفته..مطمینم بعد یه روز عادت میکنه..
خیلیییی دلم می خواد با یکی دو نفر تو بیان صمیمی بشم..
ولی خب حس میکنم که اونا اصلا برای صمیمی شدن با من مشتاق نیستن و...
به هر حال تا اینجاش که اتفاق نیفتاد")
و فکرم نکنم بتونم باهاشون صمیمی بشم..
بگذریم..من جوری نیستم که بخوام برم میام ولی خیلییییی کمتر میام و اگرم بیام بیشتر بخاطر وب سومی لنده")
______
خب حقیقتش...من حس میکنم اصلاااا درس نمیخونم..
میدونم با رفتنم از اینجا مشکلی حل نمیشه..
اولش می خواستم برم..
ولی خب تصمیم گرفتم فقط خیلی کمترش کنم..
دیگه از این به بعد کمتر میام..
اگرم اومدم احتمال زیاد بخاطر وب سومی لنده")
مرسی از همتون که تا اینجا تحملم کردید:)
حقیقتش چند نفر هستن که به شدت دلم می خواد باهاشون صمیمی بشم~
ولی خب میدونید..من خیلی خیلی خجالتیم'همین که میام برای اشنایی باهات برام کلی خجالت اوره...
من نمیرم فقط کمترش میکنم-